روزهای ِ بــی خاطـِـره

درباره بلاگ

فصل بیست و دوم از داستان ِ یک زندگی...

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

به نظر من هیچ کدوم از ما حق نداریم وارد حریم خصوصی همدیگه بشیم و عقاید خودمون رو بهم تحمیل کنیم!

این طور که من شنیدم حق امر به معروف و نهی از منکر کردن در راهروهای ساختمون ها آزاد شده و این یعنی اینکه ممکنه یکهو تو راه پله ها وقتی دارید بدو بدو میرید که به موقع سرکلاس باشید بهتون بگن خانوم این چه وضع پوششه:|

اووووووفففف...

امروز دیدم مامان رو وایبر داره به همه ی مخاطباش یه کلیپی رو که به مذاق ِ خودش خیلی خووش اومده رو میفرسته! مخاطبایی که بعضی هاشون کاملا مخالف با موضوع مطرح شده تو اون کلیپ هستن

میگم مامان برا چی دیگه به اینا میفرستی؟

میگم میخوام درموردش بدونن

میگم میدونن لازم نیست تو عقاید خودتو بکنی تو حلق مردم:|

میگه پس چیکار کنم! باید عقایدمو ترویج بدم... ببینم نکنه تو با من مخالفی؟

گفتم همچین موافقم نیستم!

به نظر من هرکی عقاید خودش رو داره و هرکسی رو هم تو گور خودش میذارن! من عقایدم رو به کسی تحمیل نمی کنم و حتی ترویج هم نمی کنم

طرز فکر من مخصوص منه و به کسی مربوط نیست... اما اگر کسی بخواد درموردش بدونه بهش توضیح میدم... مامان جان اگر کسی خواست بدونه!

۰۴ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۰

یکی از همین روزهای تکراری

روز و شبم به هم وصل شده و پشت سر اونا شنبه هاست که نمی دونم کی به جمعه میرسن و می خورم به خط تکرار!

اینقدر غرقم که نه سراغی از دوست و آشنا می گیرم و نه درست حسابی جواب گله گی اونایی که سراغمو گرفتنو میدم...

امروز هشت صبح با بابا اینا از خونه زدم بیرون تا ساعت 5 یکسره دانشگاه بودم.... بعد از اون تو موسسه برا بچه ها کلاس جبرانی گذاشته بودم، اومدم خونه یه نماز کلاغی خوندم و یه چایی سرپایی خوردم رفتم موسسه!

اونجا مدیر از اوضاع اصفهان خبر می گیره و من مثل خنگا نگاش میکنم... میگه اسید پاشی! میگم آهان...! ولی هیچ خبری ندارم که بگم... بنده خدا مدیر فکر میکنه وقتایی که موسسه نیستم تو خونه نشستم پامو انداختم رو پام چایی می خورم و خبرای جدید و دنبال می کنم!

خبر نداره که با این زندگی و بدو بدویی که برا خودم درست کردم حتی هفته به هفته هم پای تلویزیون نمی شینم و اگر اینستاگرام و وایبر و لاین و هایک و ... نبود من همین اطلاعات دست و پا شکسته رو هم از اوضاع شهرها و مملکت نداشتم...

بهش میگم وضعیت من تو موسسه چجوریه بالاخره؟

می گه تو که هنوز کارمند رسمی نیستی!

تو جوابش یه لبخند میزنم که از زهرخند بدتره!

میگه آخه دختر خووب تو نه امتحان دادی نه دوره گذروندی!

میگم دوره گذروندم آ...

میخنده و میخواد بیشتر توضیح بده، می بینم وقت کلاس رسیده بهش میگم مسئله ای نیست!فقط پرسیدم.

میرم سر کلاس دانش آموزام خیلی خنگن:(

وقت کمه و اگه از رو مطالب همینطوری سرسری رد بشم حتما فِیل میشن و برام بد میشه:'(

خدایا مددی

وضعیت قراردادم تو اون یکی موسسه هم مشخص نیست! پونزدهم مهر قراردادم تموم شده و اونا هنوز صدام نکردن برا تمدید:/

وضع بچه های اینوری خوبه چون چند ترمه زیر دست خودم بودن و این یکی کلاس رو هم می تونم رو به راه کنم ولی کلاس هَپی که ترم اولیه که باهاشونم خیلی اطلاعاتشون نسبت به لِوِلشون پایینه!

فردا تو دانشگاه ارائه دارم:|

خدایا حالا بیا جلو این گـُـرازا ارائه بده:|

یه ترجمه پونزده صفحه ای رو برا آخر هفته قبول کردم:|

واقعا که سرم بو قورمه سبزی میده:'(

یکی نیست بگه آخه دختر تو وقت برا ترجمه کردن داری:|

آخ آخ از اون طرف هم یه ترجمه ناقص داشتم که اونو به استاد  بوم شناسی نشون دادم و نمره کامل بهم داد ولی به بچه ها نگفتم که ناقصه!

حالا این ترم اون ترجمه رو لازم دارن نگفتم بهشون که هنوز ناقصه:(

هی دارم امروز فردا می کنم که وقت بخرم اما دریغ از یه حرکت مثبت!

محرم اومد...

کم مونده به عاشورا

یعنی امسال می بینمش؟! -_-