روزهای ِ بــی خاطـِـره

درباره بلاگ

فصل بیست و دوم از داستان ِ یک زندگی...

طبقه بندی موضوعی
۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۹

چای!

- چای که می خوری؟

+ نه نه حرفشم نزن!

- چرا؟! تو که هیچوقت به چای نه نمیگفتی!!

+ فعلا نمیخوام پیر شم.

- ینی چی؟

+ ینی اینکه یه جایی خوندم چایی آدمو پیر میکنه.

- بیخیال سونی! تو که اهل این خزعبلات و قرتی بازیا نبودی!

+ هنوزم نیستم!

- دیوونه شدی؟

+ فکر کنم!

- فکر نکن مطمئن باش.

+ زیاد طول نمیکشه... ینی شایدم طول بکشه... همه چی پنجاه پنجاهه!

- گنگ حرف میزنی...

+ تا قبل از اینکه تو تصمیم تو بگیری روال همینه...

۰۶ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۷

خوش برگشتم^_^

بلوگفا که دیگه از کار افتاد و امیدی به حیات دوباره ش نیست:|
از بی وبلاگی دوره افتادم که وبلاگای زیرخاکی مو زنده کنم که رسیدم به اینجا:دی
بازم برگشتیم به روزهای بی خاطره...!

به نظر من هیچ کدوم از ما حق نداریم وارد حریم خصوصی همدیگه بشیم و عقاید خودمون رو بهم تحمیل کنیم!

این طور که من شنیدم حق امر به معروف و نهی از منکر کردن در راهروهای ساختمون ها آزاد شده و این یعنی اینکه ممکنه یکهو تو راه پله ها وقتی دارید بدو بدو میرید که به موقع سرکلاس باشید بهتون بگن خانوم این چه وضع پوششه:|

اووووووفففف...

امروز دیدم مامان رو وایبر داره به همه ی مخاطباش یه کلیپی رو که به مذاق ِ خودش خیلی خووش اومده رو میفرسته! مخاطبایی که بعضی هاشون کاملا مخالف با موضوع مطرح شده تو اون کلیپ هستن

میگم مامان برا چی دیگه به اینا میفرستی؟

میگم میخوام درموردش بدونن

میگم میدونن لازم نیست تو عقاید خودتو بکنی تو حلق مردم:|

میگه پس چیکار کنم! باید عقایدمو ترویج بدم... ببینم نکنه تو با من مخالفی؟

گفتم همچین موافقم نیستم!

به نظر من هرکی عقاید خودش رو داره و هرکسی رو هم تو گور خودش میذارن! من عقایدم رو به کسی تحمیل نمی کنم و حتی ترویج هم نمی کنم

طرز فکر من مخصوص منه و به کسی مربوط نیست... اما اگر کسی بخواد درموردش بدونه بهش توضیح میدم... مامان جان اگر کسی خواست بدونه!

۰۴ آبان ۹۳ ، ۲۱:۰۰

یکی از همین روزهای تکراری

روز و شبم به هم وصل شده و پشت سر اونا شنبه هاست که نمی دونم کی به جمعه میرسن و می خورم به خط تکرار!

اینقدر غرقم که نه سراغی از دوست و آشنا می گیرم و نه درست حسابی جواب گله گی اونایی که سراغمو گرفتنو میدم...

امروز هشت صبح با بابا اینا از خونه زدم بیرون تا ساعت 5 یکسره دانشگاه بودم.... بعد از اون تو موسسه برا بچه ها کلاس جبرانی گذاشته بودم، اومدم خونه یه نماز کلاغی خوندم و یه چایی سرپایی خوردم رفتم موسسه!

اونجا مدیر از اوضاع اصفهان خبر می گیره و من مثل خنگا نگاش میکنم... میگه اسید پاشی! میگم آهان...! ولی هیچ خبری ندارم که بگم... بنده خدا مدیر فکر میکنه وقتایی که موسسه نیستم تو خونه نشستم پامو انداختم رو پام چایی می خورم و خبرای جدید و دنبال می کنم!

خبر نداره که با این زندگی و بدو بدویی که برا خودم درست کردم حتی هفته به هفته هم پای تلویزیون نمی شینم و اگر اینستاگرام و وایبر و لاین و هایک و ... نبود من همین اطلاعات دست و پا شکسته رو هم از اوضاع شهرها و مملکت نداشتم...

بهش میگم وضعیت من تو موسسه چجوریه بالاخره؟

می گه تو که هنوز کارمند رسمی نیستی!

تو جوابش یه لبخند میزنم که از زهرخند بدتره!

میگه آخه دختر خووب تو نه امتحان دادی نه دوره گذروندی!

میگم دوره گذروندم آ...

میخنده و میخواد بیشتر توضیح بده، می بینم وقت کلاس رسیده بهش میگم مسئله ای نیست!فقط پرسیدم.

میرم سر کلاس دانش آموزام خیلی خنگن:(

وقت کمه و اگه از رو مطالب همینطوری سرسری رد بشم حتما فِیل میشن و برام بد میشه:'(

خدایا مددی

وضعیت قراردادم تو اون یکی موسسه هم مشخص نیست! پونزدهم مهر قراردادم تموم شده و اونا هنوز صدام نکردن برا تمدید:/

وضع بچه های اینوری خوبه چون چند ترمه زیر دست خودم بودن و این یکی کلاس رو هم می تونم رو به راه کنم ولی کلاس هَپی که ترم اولیه که باهاشونم خیلی اطلاعاتشون نسبت به لِوِلشون پایینه!

فردا تو دانشگاه ارائه دارم:|

خدایا حالا بیا جلو این گـُـرازا ارائه بده:|

یه ترجمه پونزده صفحه ای رو برا آخر هفته قبول کردم:|

واقعا که سرم بو قورمه سبزی میده:'(

یکی نیست بگه آخه دختر تو وقت برا ترجمه کردن داری:|

آخ آخ از اون طرف هم یه ترجمه ناقص داشتم که اونو به استاد  بوم شناسی نشون دادم و نمره کامل بهم داد ولی به بچه ها نگفتم که ناقصه!

حالا این ترم اون ترجمه رو لازم دارن نگفتم بهشون که هنوز ناقصه:(

هی دارم امروز فردا می کنم که وقت بخرم اما دریغ از یه حرکت مثبت!

محرم اومد...

کم مونده به عاشورا

یعنی امسال می بینمش؟! -_-


۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۲:۴۴

پاییز ِ عاشقانه...

گوشیمو چک میکنم می بینم پیام دارم پاییزت عاشقانه دوووست ِ خووووبمم...

عاشقانه...

عاشق...

عشق..

چقدر اینا برام دور و غیر قابل لمسن...

چطور میشه که پاییزم عاشقانه بشه؟

چرا من اینقدر با عاشقانه غریبه م؟

غریبه بودم یا غریبه شدم؟

پاییزم پر از درس و کار و خستگی شده... یه همچین پاییزی می تونه عاشقانه باشه؟


۲۳ مهر ۹۳ ، ۲۱:۰۱

حال و هوای پاییز

امروز که با شیش لایه لباس از خونه زدم بیرون دیدم هوا اونقدرام که من فکر می کردم سرد و خشن نیست اتفاقا خیلی هم لطیف و دوست داشتنی بود... حتی برای من ِ سرماخورده... من معمولا این موقع از سال سرماخورده م چون مثل بارون ندیده های دیوونه زیر بارون پاییزی راه میرم و تا اونجایی که می تونم مسیرمو می پیچونم و یواش میرم که دیرتر به مقصد برسم و بیشتر از بارون لذت ببرم... ولی همیشه آخر ِ این لذت ِ شیرین به یه سرماخوردگیه بدقلق ختم میشه البته شاید اون سرماخوردگیه بیچاره با همه بدقلقی نکنه و فقط با من ِ بدمریض اینجوری باشه که اصلا اهل دکتر رفتن و قرص و شربت خوردن و آمپول زدن نیستم:|

بی صبرانه منتظر زمستونم که اون کلاه منگوله دارمو بذارم سرم و برم برف بازی=)3>

دیروز مدیر موسسه بهم گف شنیدم نامزد کردی مبارکه! برگشتم میگم عه؟پ چرا خودم نمی دونستم اصن:دی

۲۱ مهر ۹۳ ، ۱۸:۳۱

لباس های رنگی...

دیروز یه مقاله خوندم راجع به رنگ ها و اینکه بهتره فقط از یه رنگ نچسبیم و کلا همه چی مون یا بنفش یا قرمز یا صورتی و ... نباشه، بهتره همه ی رنگ ها تو زندگی روزمره مون دور و برمون باشن چون هر رنگ یه انرژی ِ خاصی رو ساطع می کنه که رنگ دیگه نمی تونه همون انرژی رو تامین کنه... بعد از خوندنش گفتم به به! چه خووب... من از همه ی رنگ ها استفاده می کنم و فقط از یه رنگ خاص نچسبیدم و کلی برا خودم از این بابت خوشحال بودم..

تا اینکه امروز رفتم سر کمد لباس بردارم...  دیدم

کت دامنا قرمز و صورتی!

پیرهنام قرمز و قرمز و قرمزتر و قرمز یواش و قرمز یواش تر:|

کت شلوارامم صورتی و صورتی و صورتی و یه دونه مشکی که برا ختم گرفته بودم:|

بولیزام صورتی و قرمز و نارنجی!

.

.

.

به این نتیجه رسیدم که من کاملا در اشتباه بودم که از همه رنگا استفاده می کنم یا به عبارتی قرمز و صورتی برای من همه ی رنگ ها هستن:دی

۱۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۶

من می تونم...

من می تونم همونقدری که خوب هستم بد باشم

می تونم همونقدری که مهربونم خشن و غیرقابل تحمل باشم

می تونم همونقدری که آدم ها و شرایطشون رو درک می کنم بیشعور باشم و بی توجه بهشون

می تونم آدم ها رو دوست نداشته باشم...

اصلا من کسی رو قلبا دوست ندارم... من فقط گاهی که حس می کنم لازمه تظاهر به دوست داشتن می کنم...

من می تونم همین تظاهر رو هم از آدمای اطرافم دریغ کنم...

می تونم بهشون نشون بدم که اصلا برام مهم نیستن...

من می تونم خیلی بد و نفرت انگیز باشم...

من خوبم تا وقتی که خودم بخوام...

اگر نخوام دیگه همه چی تمومه...

۲۳ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۱۶

افکاری که مرا می خورند...

یه فکرایی داره تو مغزم رژه میره که منو از توو میخوره...

نابود؟

آره شاید هم نابود کنه...

خدایا مددی...

۲۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۱۳

بعضی وقتا باید گذاشت ُ گذشت...

فکر می کنم برای رسیدن به چیزی گاهی باید ازش گذشت...

اصرار بیش از حد هم فایده ای نداره!

دارم تمرین می کنم که بگذرم... میدونم سخته اما از خدا میخوام کمکم کنه...

سعی می کنم بیشتر بنویسم...